قسمت پنجم قصه هم ولایتی مرحمت ما
پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
قسمت پنجم قصه هم ولایتی مرحمت ما
نوشته شده در شنبه 7 بهمن 1391
بازدید : 169
نویسنده : مهدی

من تقریبا حالا چندماه بالا و پایین 14 سالم بود. بزرگ شده بودم احساس مسولیت بیشتری می کردم . سال 55بود. گوسفند چرا بردن بیشتر کار من بود. ضمن اینکه در جمع اوری گندم و علوفه هم باید کمک می کردم. فصل بهار بعد از مدرسه که می رفتیم خانه در ییلاق هنوز علوفه ها جمع نشده بود بوی گل و علوفه و سرسبزی چشم نواز بود.

چرای گوسفند در زمانی که علوفه و سرسبزی باشد دلچسب و راحت است، وای روزی که چمنزارها تبدیل به کویر شود و خشک و بی علف خیلی سخت می شود .

در حین چرای گوسفند معمولا آخر پاییز که شیرگوسفندان خشک می شود .دیرتر به اغل برگردانده می شوند . لذا نهار را باید بیرون در کنار گوسفند میل کرد. نان خشک با پنیر خشک موقع صبح خوب است ،ولی برای نهار بماند خوردنش سخت تر می شود. ناچار از گوسفندان شیر ده که مقداری شیر داشتند می دوشیدیم و اتش روشن می کردیم در یک کاسه فلزی گرم کرده نان را باان با اشتهای اشرافی گری میل می فرمودیم . حتی شاه هم چنین غذایی نخورده بود که بگویم شاهانه بود . چه برسد به رییس جمهور ما

باید برای ادامه درس و راهنمایی اماده می شدم . دوباره فصل تحصیل شهر رفتن فرا رسیده بود . رفتیم شهر و ثبت نام در یک مدرسه راهنمایی و اجاره خانه کنار رودخانه از همان هم محلی که قبلا تعریفش شد

آخرهای سال تحصیلی سوم راهنمایی بودم تنها برادربزگتراز من که مجرد بود تمام کارها برعهده او بود هم به خدمت سربازی فراخوانده شد .مادرم تنهایی کارها را انجام می داد . برخی کارها را برادران بزرگترکه برای خود خانه و زندگی داشتند کمک می کردند. من که قادر نبودم کارهای سخت تری انجام بدهم کار می کردم ولی زود خسته می شدم کارم بجایی نمی رسید.یکی از سه خواهرانم خانه مجرد بود همان زمان یک خواستگار برایش آمد و کار ردیف شد و ان سال به کمک اقوام داماد کار مزرعه و برداشت انجام شد.

به خاطر وقوع انقلاب ؛ مدارس تعطیل شد من مدتی هم بیشتر در خانه بودم. آخرهای زمستان بود که یک بار به شهر آمدم و پوسترهای امام چند تایی گرفتم بردم. معمولا آخر زمستان علوفه رو به اتمام می شود برای سیر کردن شکم گاو و گوسفند باید مسافتها طی کرد و آنها را بجایی رساند تا تغذیه کنند . من هم همراه دیگران باگوسفندان بالای یک کوهی تک و تنها بودم سوت و کور هیچ صدای ادمی زادی نبود.

یکبار دیدم گوسفندان فرار کردند نگاه کردم دیدم دو تاگرگ گرسنه وحشی یکی از گوسفندها را گرفتند رو هوایکی از سر،دیگر ازدمش داد زدم ،فریاد زدم ،ولی خوب اطراف کسی نبود به کمکم بیاید . از روستا هم اگر صدایم را می شنیدند هم نمی امدند تا بالای قله می رسیدند کار از کار گذشته بود .

گوسفندها همه سرازیری به طرف روستا فرار کردند من با داد و فریاد گرگها را تا مسیری دنبال کردم ودیدم که درحال فرار گوسفند را تکه پاره کردندوبرگشتم رفتم بقیه گوسفندها را به طرف روستا حرکت دادم

یک روز هم به همراه پسر دایی ام در یک کوهپایه ای باهم بودیم آن گوسفندانش کمی پایین تر از من بود من از وی کوچکتر بودم غروب کوهپایه ،بدون هیچ سروصدایی ترسناک است .من بوته ای را به شکل گرگ می دیدم بنده خدا را صدا می کردم سربالایی نفس زنان می آمد نگاه می کرد می گفت باباجان آن که گرگ نیست یک بوته درخت است.

چون انقلاب شده بود برادرم هم بنا بدستور پادگان را زودتر ترک و منقضی شد.

تابستان آن سال کمی با برادرم سر مسایل بی خود حرفمان شد روستا و ییلاق را ترک کرده وارد شهر شدم و رفتم پیش پسر خاله ام کارگری کردم . روزی 30 تومان . مبلغی پول جمع کردم فصل تحصیل رسید در رشته علوم تجربی ثبت نام کردم. اینبار با پسر دایی ام که خانه ای در شهر ساخته بودند ماندم . حرفی از کرایه نشده بود. یک روز پسر دایی ام گفت پدرم می گوید فلانی کرایه نمی دهد مفتی در خانه نشسته ؛ گفت من یک ضبظ خریده بودم گفتم چرا این را با پول ان خریدم . تشکر کردم دستم خالی بود بعد از مدتی بیست تومان به وی دادم .

بعد از مدتی خانه ای دیگری تنهایی اجاره کردم از همان فرد هم محلی مان که خانه های کوچک برای اجاره داشت ولی این بار کمی فرق داشت . فرقش این بود که خانه گلی کنار رودخانه روی سنک و زباله ساخته بود یک لامپ از خانه اش انجا کشیده بود من همان را اجاره کردم .

من درس خوان بودم مدرسه که می رفتم می گفتند ضبظ صوت آمد.

بادبیران زیاد جوش نمی خوردم ساده و خجالتی بودم یک روز شیمی را 19 شده بودم دبیرمان که مرا نمی شناخت شک کرد ، دانش  آموزان گفتند آقای دبیر فلانی زرنگ است.

انقلاب شده بود من با بسیج همکاری داشتم . زمان اعزام نیرو و یا اعدام اراذل و منافقین دنبالم می امدند که با ماشین بلدگودار جار بزنم تبلیغ کنم. امکانات نبود یک ماشین پیکان بلندگودار کلانتری داشت بعضی موقع باآن می رفتم برای تبلیغ و برخی موقع با ماشین اتش نشانی.

در تحصنات و اجتماعات ،تظاهرات شرکت می کردم. حتی زمانی هم که کار کارگری می کردم در اوقات تابستان یا تعطیلات ، از هر فرصت پیش آمده استفاده می کردم با مشاهده تظاهرات در هرشهری که بودم شرکت می کردم . روزی همراه پسر دایی ام از کار برمی گشتیم می دانید که کار کارگری زیر دست بنا چقدر سخت هست ولی بااین حال وقتی دیدم عده با سرعت دوان دوان به طرفی در حرکتند ، من هم افتادم دنبالشان پسر دایی ام متوجه شده بود یک بار صدایی شنیدم دیدم پسر دایی ام دنبال من می دود تا مرا بگیرد مانع شود و امد و نگذاشت ادامه بدهم .

یک روز روز جمعه بود میدان کارگری مانده بودم یکی امد مرا برای کار برد. مکانهایی در هر شهری هست مثل میدان ريایا چهار راه که کارگران روزکار در آنجا جمع می شوند تا با کارفرمایی یا افرادی که دنبال کار گرند آن روز را بروندسرکار .

من لباس مخصوص کار داشتم عوض کردم گفت اهنهای خانه ای که درحال ساخت بود را باید ضد زنگ بزنی شوت و رنگ گرفتم شروع کردم.

یک پسر هم سن و سال مرا داشت مثل اکثر پسرهای امروزی نونور و لوس و درس نخوان بود از حرفهای پدر فهمیدم .

فکر می کردند من فقط یک کار گر صرف هستم سوال و جواب پیش آمد من گفتم درحال تحصیلم فقط برای کمک خرجی تعطیلات را کار می کنم. پسرش را صدا کرد گفت مثل تودارد درس می خواند وکار هم می کند خجالت نمی کشی؟

زمان تحصیل هیچ گونه وسایل کمک آموزشی و یا رسانه خبری دراختیار نداشتیم سالهای آخر بود یک رادیو دوموج پیداکرده بودم ومعملا هم خراب بود بیشتر از دستکاری های من بود باز می کردم کنجکاوی می کردم خراب می شد دوبار درست می کردم از ان استفاده می کردم

اولین وسیله صوتی که دیدم زمانی بود که سپاه دانش به روستای ما امده بود با خود یک گرامافون اورده بود . سپاه دانش در خانه دایی ام ساکن بود . باپسر دایی ام به خانه شان رفته بودم انجا با گرامافون و صفحه اشنا شدم.

ضبط را هم ندیده بودم یک روزی یک دیگر از پسر دایی های از یک شهری یک ضبطی خریده بود . فقط می دانستند که نوار داخلش بزارند یکی حرف بزند ان دوبار تکرار می کند . می گفتند فلانی چیزی اورده اگر بخوانی حرف بزنی آن هم ادای تورا درمی اورد

روستا ما محلی بود که اطراف آثار باستانی زیاد بود مدتی مردم افتاده بودند جان گورهای قدیمی هرجا سنگی ، شبیه قبر یا صافی می دیدند آنجا را می کندند ما که بجه بودیم چیزی نمی دانستیم ولی خیلی از اینکار وضعشان را خوب کردند . یک روزی تعدادی از شهرهای دیگر که زبان محلی مارا نداشتند و کمتر کسی هم درمحل ما با زبانشان آشنا بودِ، دستگاهای عتیقه یاب و غیره با خود آورده بودند تا با شناسایی مکانهای باستانی دقیق بکنند و به هدف بزنند . یک جایی را وسیع کندند و مردم کلی کار کردند . چیزهایی هم پیدا کردند رفتند خرد کنند برگردند ، که دیگر خبری از انان نشد.

آنان یک نوجوانی می خواستند که در ازمایشات انان شرکت کند و به انان در یافتن مکان دقیق کمک کند. آزمایش اینطور بود که باید به آینه نگاه می کردی آنان وردی که می خوانند هرچه می دیدی بدون حرکتی به انان می گفتی.

هیچکدام از بچه ها واجد شرایط نشدند من را بردند که مورد تایید و قبول شد . من هم خجالتی و ترسو و زبان نابلد مجبور شدم و نشستم پیششان زول زدم به ایینه و تهدید کردند اگر موقع حرف زدن تکان بخورم مرا خواهند زد.

 

شروع به ورد خوانی کردند من همه در ایینه دیدم کسانی بیل به دست امدند و شروع به کندن کردند و چیزهایی کشف شد  و برای انان توضیح دادم با کلمات شکسته ، اما از آن قسمت که زیر طویله دایی من بود چیزی پیدا نشد . یعنی انها تقریبا دیگر در رفتند با همان که پیدا شده بود بقیه سرکاری بود .



000



مطالب مرتبط با این پست
.



می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: